به جُرمِ کم کاري اخراجش کردند؛
رُفتگري که عاشق شده بود؛
و برگ ها را قدم مي زد و جارو نمي کرد ...
خدايايا خيلي برگدون عقبيا خيلي بزن جلواينجاي زندگي دلم خيلي گرفته......................نسلي هستيم که وقتي حوصلمون سر ميرهبا احساساته همديگه بازي ميکنيم...............................کاش ميدونستياوني که نشستههميشه خسته نيست !شايد جايي براي رفتن نداره...................هيچ قــــطاري از اين اتــــاق نمي گذردمن اينجــــا نشسته امو با همين سيـــــ ـگارقــــطار مي آفرينمنمي شنـــوي …!؟سرم دارد سوتــــــ ــ ـ مي کشد …....................بـزرگ تـر کـه شـدم ..داسـتـانـي خـواهـم نـوشـت کـه کـلـاغ هـايـش قـصـه بـبافـنـد وآدم هـا را بـه هـم بـرسـانـنـد!.....................خيلي وقت است که کــــات گفته ام . . .ولي تو همچنان برايم بــــازي ميکني . . ................در کودکي در کدام بازي ، راهت ندادند ،که امروز ، اينقدر ديوانه وار ،تشنه ي “بازي کردن” با آدم هايي؟!..........................تلفنت بوق اشغال ميزند ، گوشي را بد گذاشته اي يا دلت را ؟.................فقط يکــيو مي خوام که باهاش برم کافه …ربات هم بود…بود!بي احســاسيش شــرف داره به احساس ِ بعضي ها!..............................لباس فرشـــتگان را مي پوشند آدم هاهنگام قضــاوتِ يکديگر.........................به آخر تلخــــي نزديکيــــممگر دســــت هاي خدا شيرينمــــان کند!..........آلـــيــــس کـــجـــايـــي؟!بـــيـــا …ايـــنـــجـــا عــجــيـــب تــريــن ســـرزمــيــن دنـــيــاســت . . ............................سلاممنتظرم نگاه مهربونتم مهربون
اين روزها به جاي "شرافت" از انسانها...
فقط "شر" و "آفت" ميبيني!
وقتي کسي اندازت نيست....
دست به اندازه ي خودت نزن...
حسين پناهي