• وبلاگ : remeMber me
  • يادداشت : -19-
  • نظرات : 0 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    دخترك برگشت
    چه بزرگ شده بود
    پرسيدم : پس كبريتهايت كو؟
    پوزخندي زد!
    ... گونه اش آتش بود ، سرخ ، زرد...
    گفتم: ميخواهم امشب
    با كبريتهاي تو ، اين سرزمين را به آتش بكشم!!
    دخترك نگاهي انداخت ، تنم لرزيد...
    گفت : كبريتهايم را نخريدند!
    سالهاست تن مي فروشم!
    مي خري؟؟؟!!!?